فریاد سکوت
پرنده ی خیال پر بگشای... غزلی برمن خوان... غزل از جنس خیال... به بلندای نگاه... به سبک بالی یک یاس سپید... و به پرواز پرستوی خیال... غزلی بر من خوان... من در این کنج میخوانم... که دلم پر شده از غصه ی عشق که دلم غم دارد ای نسیم ،ای رویا... برو آن گوشه ی باغ... لب آن آب روان... بنشین بر لب جوی... در کنار گل یاس... تکیه بر یادم کن... بنگر آب روان... بنگر آزادی... و همین طور مرا زمزمه کن... من که مست از می و انبوه بهاران بودم... من که خود جلوه ی شادی به درون غم دل ها بودم... حال در کنج قفس ... با همه ی تنهایی... غزلی بر من خوان... یار من آنجا بود... من کنارش بودم... ناگهان باد خزانی آمد... وگرفتش ازمن... حال اینجا منمو ،قصه ی پرواز و خیال... چه دل نو امیدی... چه دل تنهایی... و هم اکنون تو بیا و... غزلی برمن خوان... که نیازم غزل است... تا که از یاد برم،قصه ی تنهایی را... غزلی بر من خوان...
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |